دیدن عکسهایت، شنیدن صدایت، تکرار خاطره هاست
خاطره هایی به رنگ سبز، به
شیرینی لحظه های کنار تو بودن
کاش دوباره خاطره ها تکرار شوند
کاش دوباره در کنار هم بنشینیم و من از بی تابی و بی قراری
دلم برایت بگویم
راه رفتن در کنارت آرزوییست همیشگی
گرچه دلم میخواهد همیشه در
کنارم باشی اما روزگار چنین نمی خواهد
و من به همان چند لحظه در کنار تو بودن نیز قانعم
خاطرات خیلی عجیبند
گاهی اوقات می خندیم به روزهای که گریه می کردیم
گاهی گریه می کنیم به یاد روزهایی که می خندیدیم
تو
خاطراتـت
چـشـمانـت
دسـتانـت
لـبـخندت
اشـکـت
چـــنــدنــفـــر بـــه یــک نـــفــــر؟
به
تو عادت کرده بودم
ای
به من نزدیک تر از من
ای
حضورم از تو تازه
ای
نگاهم از تو روشن
به
تو عادت کرده بودم
مثل
گلبرگی به شبنم
مثل
عاشقی به غربت
مثل
مجروحی به مرهم
لحظه
در لحظه عذابه
لحظه
های من بی تو
تجربه
کردن مرگه
زندگی
کردن بی تو
من
که در گریزم از من
به
تو عادت کرده بودم
از
سکوت و گریه شب
به
تو حجرت کرده بودم
با
گل و سنگ و ستاره
از
تو صحبت کرده بودم
خلوت
خاطره هامو
با
تو قسمت کرده بودم
خونه
لبریز سکوته
خونه
از خاطره خالی
من
پر از میل زوالم
عشق
من تو، در چه حالی...
مرا ببخـــش که ســــاده بودنم دلـــت را
زد...
مرا
ببخــــش اگر عشــــق ورزیدنم چشـــمانت را بست...!!!
می
روم تا آنان کـــــه توانا ترند...
تو را به اوج بودنــــت برسانند...
وقتی میگویمـــ دیگر به سراغمــــ نیا
فکر نکن که
فراموشتـــــ کردمـــــ یا دیگر
دوستتـــــ ندارمـــــ
نـــــــــــه...
من فقط فهمیده امــــ وقتی
دلتـــــ با من نیستــــ
بودنتــــ مشکــــــلی را حل نمیکند
تنها دلتنگــــ ترمــــ میکند
استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و
سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است
امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟
آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین
هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام
استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان
از یکدیگر فاصله میگیرد.
آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد
بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است
و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند.
چرا؟
چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد:
هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟
آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان
باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به
یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى
نمانده باش
این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است که خدا حرف
نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا
هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با
او حرف بزنی...
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان
عشق را نالان مکن
باغ
جان را تازه و سرسبز دار
قصد
این مستان و این بستان مکن
چون
خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق
را مسکین و سرگردان مکن
بر
درختی کآشیان مرغ توست
شاخ
مشکن مرغ را پران مکن
جمع
و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان
را کور کن شادان مکن
گر
چه دزدان خصم روز روشنند
آنچ
می خواهد دل ایشان مکن
کعبه
اقبال این حلقه است و بس
کعبه
اومید را ویران مکن
این
طناب خیمه را برهم مزن
خیمه
توست آخر ای سلطان مکن
نیست
در عالم ز هجران تلختر
هرچ
خواهی کن ولیکن آن مکن
حضرت
مولانا
کنــارت هستند..تا کـــی؟تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند..از پیشــت میروند یک روز..کدام روز؟وقتی کســی جایت آمد..
دوستت دارند.. تا چه موقع؟ تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند..میگویــند عاشــقت هســتند..برای همیشه..!نه......فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود..
واین است بازی باهم بودن....
دلم
تنگ است دلم اندازه حجم قفس تنگ است
سکوت
از کوچه لبریز است
صدایم
خیس و بارانی است
نمی
دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است
آنـــکــــه دستــــش را ایـــنـقــــــــدر مـحـکــــــــم گـــرفـتـــــه ای
دیـــــــــروز
عــــاشـــق مـــن بـــــــــود [♥]
دستــــانـــت
را خـستـــه نـکــن
فـــــــــــــــردا
تــــو هــــَــــم تـنــــهــایـــــــــی
دیوانه
یعنی مردی بنشیند
و
روزهایش را با دور تند بزند عقب ... عقب ... عقبتر ...
برسد
به چشمان تو
و
هی تکرارش کند با دور آرام
و
هی در آن لحظه بماند
و
هی در آن لحظه بمیرد
...
و
نفهمد که همه فهمیده اند دیوانه شده ...
دیگر
حالی نمی ماند
وقتی
گذشته ات با آینده
تبانی
کرده باشد
گذشته
ای که حالمان را گرفته است
آینده
ای که حالی برای رسیدنش نداریم
و
حالی که حالمان را بهم میزند
چه
زندگی شیرینی
بی او ،
هر سال؛
تنها سالهای تازه کهنهتر میشود و غمی کهنه تازهتر
این روزهـــا خیلی مراقبــ
دلتنگیـ هایـم هستم
تا دستـــــی بهشــــان نرسد
آخر می شکند بغضــمـــــ یک وقت
آنگاه غرقـــ می شوی در سیلابـــ اشکهایی که
بهانه ی روانــــــ شدنش هستی
وقتی آن شب از سر کار
به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید
چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی
چشمانش را خوب میدیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما
باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را
مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید،
چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث
شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن
شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند که چه
بر سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب قانعکنندهای به او بدهم.
من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت.
با یک احساس گناه و
عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود میتواند خانه،
ماشین، و 30% از سهم کارخانهام را بردارد. نگاهی به برگهها انداخت و آن را ریز
ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبهای تبدیل
شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً
نمیتوانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند
جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من
گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفتهها بود ذهن من را به خود مشغول کرده
بود، الان محکمتر و واضحتر شده بود.
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که
پشت میز نشسته و چیزی مینویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم
رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با
معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی
نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود:
هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست
کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل
او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمیخواست که فکر او بخاطر مشکلات ما
مغشوش شود.
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم
خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم
به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از
اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر میکردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه
روزهای آخر با هم بودنمان قابلتحملتر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقهام حرف
زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر
حقهای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.
از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده
بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از
اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازهکاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و
گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد
از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت
بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین
شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحتتری داشتیم.
به سینه من تکیه داد.
میتوانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را
حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکردهام. فهمیدم که دیگر مثل
قبل جوان نیست. چروکهای
ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم
که من برای این زن چه کار کردهام.
در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند
کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی
خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد
است. چیزی از این موضوع به معشوقهام نگفتم. هر چه روزها جلوتر میرفتند، بغل کردن
او برایم راحتتر میشد. این تمرین روزانه قویترم کرده بود!
یک روز داشت انتخاب میکرد چه لباسی تن کند.
چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباسهایم
گشاد شدهاند. یکدفعه
فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که میتوانستم اینقدر راحتتر
بلندش کنم.
یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد
و غصههاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.
همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا
وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را
بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که
نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون میترسیدم
در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از
اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم
انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان...
اما وزن سبکتر او باعث ناراحتیم شد. در روز
آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی میتوانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه
رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم
دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را
هم قفل نکردم. میترسیدم
هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پلهها بالا رفتم. معشوقهام که منشیام هم بود
در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمیخواهم طلاق بگیرم.
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش
را روی پیشانیام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم.
من نمیخواهم طلاق بگیرم. زندگی
زناشویی من احتمالاً به این دلیل خستهکننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان
توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا میفهمم دیگر باید تا
وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون
بیاورم. معشوقهام احساس میکرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به
گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پلهها پایین رفتم و سوار ماشین شدم.
سر راه جلوی یک مغازه گلفروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم.
فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ
ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت میکنم و از اتاق بیروم میآورمت.
شب که به خانه رسیدم، با گلها دستهایم و
لبخندی روی لبهایم پلهها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم
روی تخت افتاده و مرده است!
او ماهها بود که با سرطان میجنگید و من
اینقدر مشغول معشوقهام بودم که این را نفهمیده بودم. او میدانست که خیلی زود
خواهد مرد و میخواست من را از واکنشهای منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا
حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، داراییها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم میآورد اما خودشان خوشبختی نمیآورند.
سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از
دستتان برمیآید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.
با تشکر از نادر عزیز دوست خوبم