دلم
تنگ است دلم اندازه حجم قفس تنگ است
سکوت
از کوچه لبریز است
صدایم
خیس و بارانی است
نمی
دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است
آنـــکــــه دستــــش را ایـــنـقــــــــدر مـحـکــــــــم گـــرفـتـــــه ای
دیـــــــــروز
عــــاشـــق مـــن بـــــــــود [♥]
دستــــانـــت
را خـستـــه نـکــن
فـــــــــــــــردا
تــــو هــــَــــم تـنــــهــایـــــــــی
دیوانه
یعنی مردی بنشیند
و
روزهایش را با دور تند بزند عقب ... عقب ... عقبتر ...
برسد
به چشمان تو
و
هی تکرارش کند با دور آرام
و
هی در آن لحظه بماند
و
هی در آن لحظه بمیرد
...
و
نفهمد که همه فهمیده اند دیوانه شده ...
دیگر
حالی نمی ماند
وقتی
گذشته ات با آینده
تبانی
کرده باشد
گذشته
ای که حالمان را گرفته است
آینده
ای که حالی برای رسیدنش نداریم
و
حالی که حالمان را بهم میزند
چه
زندگی شیرینی
بی او ،
هر سال؛
تنها سالهای تازه کهنهتر میشود و غمی کهنه تازهتر
این روزهـــا خیلی مراقبــ
دلتنگیـ هایـم هستم
تا دستـــــی بهشــــان نرسد
آخر می شکند بغضــمـــــ یک وقت
آنگاه غرقـــ می شوی در سیلابـــ اشکهایی که
بهانه ی روانــــــ شدنش هستی