Hamed

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن

Hamed

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن

یکی هست

یکی هست تو قلبم که هرشب واسه اون مینویسم و اون خوابه

 

نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه

 

یه کاغذ یه خودکار دویاره شده همدم این دل دیوونه

 

یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمی خونه

 

یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره

 

چیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره

 

گریه میکردم  درو که میبست میدونستم که میمیرم

 

اون عزیزم بود نمی تونستم جلویه راشو بگیرم

 

میترسم یه روزی برسه که اونو نبینم بمیرم تنها

 

خدایا کمک کن نمیخوام بدونه دارم جون میکنم اینجا

 

سکوت اتاقو داره میشکنه تیک تاکه ساعت رو دیوار

 

دوباره نمیخوام بشه باور من که دیگه نمیاد انگار

 

ازتوکه می نویسم

ازتوکه می نویسم

جملاتم بی اراده، عاشقانه می شوند
شعرمی شوند

تمام احساسم روی کاغذ می دود
ومن هرآنچه ازتو میخواهم می نگارم،

تومیخوانی
اول کمی مکث میکنی
 
وبعد لبخند می زنی
میدانم...

دختری به نام لیدا...

آمد و آتش به جانم کرد و رفت
با محبت امتحانم کرد و رفت
آمد و بنشست و آشوبی به پا
در میان دودمانم کرد و رفت
آمد و روئی گشود و شد نهان
نام خود ورد زبانم کرد و رفت
آمد و او دود شد من شعله ای
در وجود خود نهانم کرد و رفت
آمد و برقی شد و جانم بسوخت
آتشین تر این بیانم کرد و رفت
آمد و آئینه گردانم بشد
طوطی بی همزبانم کرد و رفت
آمد و قفل از دهانم برگشود
چشمه آب روانم کرد و رفت
آمد و تیری زد و شد ناپدید
همچنان صیدی ، نشانم کردو رفت
آمدو چون آفتی در من فتاد
سر به سوی آسمانم کرد و رفت

دیرگاهیست که من منتظرم...

و من هنوز عاشقم ، آنقدر که می توانم

هر شب بدون آنکه خوابم بگیرد

از اول تا آخر بی وفایی هایت را بشمارم

و دست آخر

همه را فراموش کنم




وقتی یه آدم میــــــــگه
هیچ کس منو دوســــــــت نداره

منظورش از هیچ کــــس

یک نفــــــــر بیشتر نیست…




دیرگاهیست که من منتظرم
واز این پنجره ها می نگرم


پنجره تاریک است "شبحی پیدا نیست

آشنایی در این کوچه نمی بینم هیچ...


همه جا رنگ سکوت

همه جا نظم دقایق پیداست


من دوباره

شب خود را به سپیده گره خواهم زد


دیرگاهیست که من منتظرم...

من تا آخرین فصل باران منتظرت می‌مانم


زودتر بیا


من زیر باران ایستاده‌ام

و انتظار تو را می‌کشم.


چتری روی سرم نیست

می‌خواهم قدم‌هایت را،

با تعداد قطره‌های باران شماره کنم


تو قبل از پایان باران میرسی
یا باران قبل از آمدن تو به پایان می‌رسد؟


مرا که ملالی نیست

حتی اگر صدسال هم زیر باران بدون چتر بمانم


نه از بوی یاس باران‌ خورده، خسته می‌شوم

نه از خاکی که باران غبار را از آن ربوده است.


هروقت چلچله برایت نغمه‌ی دلتنگی خواند

و خواستی دیوار را از میان دیدارهایمان برداری بیا


من تا آخرین فصل باران منتظرت می‌مانم