Hamed

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن

Hamed

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن

من تا آخرین فصل باران منتظرت می‌مانم


زودتر بیا


من زیر باران ایستاده‌ام

و انتظار تو را می‌کشم.


چتری روی سرم نیست

می‌خواهم قدم‌هایت را،

با تعداد قطره‌های باران شماره کنم


تو قبل از پایان باران میرسی
یا باران قبل از آمدن تو به پایان می‌رسد؟


مرا که ملالی نیست

حتی اگر صدسال هم زیر باران بدون چتر بمانم


نه از بوی یاس باران‌ خورده، خسته می‌شوم

نه از خاکی که باران غبار را از آن ربوده است.


هروقت چلچله برایت نغمه‌ی دلتنگی خواند

و خواستی دیوار را از میان دیدارهایمان برداری بیا


من تا آخرین فصل باران منتظرت می‌مانم


نظرات 1 + ارسال نظر
طاهره معینی یکشنبه 4 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 10:23 ب.ظ http://tmoeini.ir

صدای باد توجهم را به سمت پنجره جلب می کند .شاخه های در هم تنیده درختان را می بینم که باد با قدرت هر چه تمام ترسعی در جداکردن برگ های زرد و پژمرده شان دارد .در میان وزش سریع باد ، برگ ها به رقص در می آیند ودست از دامن شاخه رها می کنند . آسمان نیز در غم جدایی شاخه و برگ ماتم گرفته است وگاه از شدت غم برای دختان بی ثمر می گرید .گه گاه خورشید از میان ابر های تیره سر بیرون می آورد وگویی با تلالو بخشیدن به برگ ها ی زرد سعی در دلگرمی بخشیدن به آنها دارد ولی درخت همچنان بر بالای اجساد برگ های ریخته شده بر کف باغچه ایستاده و برای انها بی قراری می کند .طبیعت غمگین وخسته است .
آری پاییز فصل پیری و پژمردن است .آیا تو برای روزهای پیری ات اندیشیده ای؟
آیا برای روزی که مرگ همچون بادی سهمگین دست تورا از شاخه های زندگی رها کند و تو را با خود به سرزمینی ناشناخته ببرد اندیشیده ای؟

با تشکر از شما استاد گرامی خانوم مهندس معینی
واقعا زیباست
ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد