Hamed

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن

Hamed

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن

روز دختر

    


"ولادت حضرت معصومه(س)" و " روز دختر "


 بر همه ی دختران پاک، صادق و وفادار این مرز و بوم


مبارک باد.



دختران پاکدامنی که

نه به خود خیانت کرده اند و نه، به دیگری؛

نه با احساس خود بازی کرده اند و، و نه احساس کس دیگر را به بازی گرفتند

دخترانی که فردا روزی، مادرانی سالم برای فرزندان، و همسرانی شایسته و سربلند برای شوهرانشون خواهند بود



 

بیچاره عروسک

من گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی ولی با منت و خواری پی شبنم نمیگردم...





چـه اشـتـبـاه بـزرگـیسـت.......
تلخ کردن زندگی خود
بـرای کـسـی کـه......

در دوری مـا

شـیـریـن تـریـن لـحـظـات
زنـدگـیـش را سپری مـی کـند!!!





بیچاره عروسک ....

دلش می خواست زار زار بگرید ولی؛

خنده را بر لبش دوخته بودند!!!






 

تو خودت را رنگ زدی..تا شیبه خاطرات این آدما ها باشی؟

شاید فراموش کردی....که این آدمها...رنگین کمان را با دروغ های خود رنگ میکنند!

تو برای آنها...حتی معنی بی رنگی را هم نداری.!

کاش سیاه و سفید بودی!.
تا باورشان میشد...تو شیبه دروغ های رنگیِ آنها نیستی!
شبیه حقیقتِ...خودت هستی!





دلم گرفته خدایا تو دل گشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن
به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته ما بین و دلگشایی کن








تو از زندگی ات متنفری ...

درحالیکه...

عده ای در ارزوی داشتن زندگی تو اند...






مادرم را هیچ وقت ندیدم که پرواز کند؛

زیرا به پایش؛

من را بسته بود؛

پدرم را؛

و همه ی زندگیش را ...





 

 

 

احتمالِ آمدنت را


می شود از شعرهایم تشخیص داد


غم انگیزتر برایِ من


دل انگیزتر برای دیگران

 





هر چقدر بد شدی بازم حرف رفتن نزدم
تو همش راهتو رفتی من همش راه اومدم
تا به سختیا رسیدیم خودتو باختی چرا
اگه دوری دغدغه ات کو دورم انداختی چرا
هرکاری کردم به چشت اصلا نیومد
ببخش عزیزم که همین ازم بر اومد
چیشد اون حس زلالت اون دل ساده و صاف
لااقل دستشو ول کن جلو من بی انصاف
من دلم قد یه دریاست طاقتم خیلی کم
نگیر دستاشو اقلا پیشم اینقد محکم
تا یکی اومد سراغت دل منو رو پس زدی
تو کنار کشیدی اما کاش کنار میومدی
به هر دری زدم که تو اروم بگیری
حالا که خوبه همه چی تو داری میری
اگرچه رفتی عزیزیم با عشق تازه
ولیکن این در رو به تو همیشه بازه
یه روزی خسته میشی از پرسه و ولگردی
یا پشیمون میشی از اینکه منو ول کردی
تازه خواستم پر بگیرم که شکستی بالمو
توکه جای زانوهام نیستی بفهمی حالمو...


 توکه جای زانوهام نیستی بفهمی حالمو...

 

خاطره ای از استاد

چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا" رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا".

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

"من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

این برای چیه؟

"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

"چه شرطی؟"

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.


استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟"

***





زندگی چون گل سرخ است

عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار همند!



سعادت در نگاه توست نه در چیزی که به آن می‏‏ نگری!‏




با تشکر از دوست عزیزم مهندس ایمانی