Hamed

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن

Hamed

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن

آخرین برگ


گرم شد مثل نفس خانه ی سردم با تو

سال ها حرف زدم از غم و دردم با تو
شهر انگار هوای، قدم های تو بود
عشق می خواست در این شهر، بگردم با تو
ریخت از شاخه ی خشکیده ی پاییزی من
آخرین برگ ترک خورده ی زردم با تو
تو خودم بودی و دشمن شده بودم با خود
تن به تن بود و غم انگیز نبردم با تو
از شبم رفتی و تاریک شد آیینه ی من
آه ای دختر مهتاب! چه کردم با تو؟!