آهای تو که عشق منی
به فکر من باش یکمی
به فکر من که عاشقم ولی تو بیخیالمی
به فکر من که بعد تو خسته و بی طاقت شدم
آهای به فکرتم هنوز به فکر من باش یکمی
آهای تموم زندگیم بی تو تمومه زندگیم
آهای تموم زندگیم رو به غروبــه زندگیم
آهای تموم دلخوشیم داری تو غصه می کشیم
آهای تموم زندگیم بی تو تمومه زندگیم
آهای تموم زندگیم رو به غروبه زندگیم
آهای تموم دلخوشیم داری تــو غصه می کشیم
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
من از او خاطره دارم
خاطراتی خوب زیبا
مثل زیبایی رویا
خاطراتی خوب وشیرین
مثل زیبایی آواز
عاشقم عاشقم من
عاشقم از روز ازل
عاشقم عاشقم من
پابند عشقش تا ابد
من از او خبر ندارم
این و من بار ندارم
باور تنهایی موندن
باور بازی را باختن
یا قمار عشقو بردن
توی این دیار غربت
حتی موندن حتی مردن
اگر ابر که بارون می زنه
می زنه به موج دریا می زنه
می زنه به دشت و صحرا می زنه
دلم که داره فریاد می زنه
دفتری
بود که گاهی من و تو
می
نوشتیم در آن
از
غم و شادی و رویاهامان
از
گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من
نوشتم از تو :
که
اگر با تو قرارم باشد
تا
ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که
اگر دل به دلم بسپاری
و
اگر همسفر من گردی
من
تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا
بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا !!!
تو
نوشتی از من :
من
که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با
تو گریه کردم
با
تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم
ای یار
من
نوشتم هر بار
با
تو خوشبخترین انسانم…
ولی
افسوس
مدتی
هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!
آنقدر دلم را شکسته اند
که تمام راه های منتهی به دل خراب شده است
چندیست تابلو زده ام
کارگران مشغول کارند آهسته برانید
نه برای دل شکسته ام
برای شما که از زخم دلم زخم بر ندارید
شاید دلیل شکستن دل ارزان بودن آنست
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آنرا که وفا نیست از عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهرآب چشیدهام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پام بر بند چه سود
من ذره و خورشید لقایی تو مرا
بیمار غمم عین دوایی تو مرا
بی بال و پر اندر پی تو میپررم
من کَه شدهام چو کهربایی تو مرا
غم را بر او گزیده می باید کرد
وز چاه طمع بریده می باید کرد
خون دل من ریخته میخواهد یار
این کار مرا به دیده میباید کرد
آبی که ازاین دیده چو خون میریزد
خون است بیا ببین که چون میریزد
پیداست که خون من چه برداشت کند
دل میخورد و دیده برون میریزد