Hamed

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن

Hamed

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن

گفتگویی داشتم با خدا

                                به نام خدا

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم

خدا گفت پس می خواهی با من گفتگو کنی؟

گفتم اگر وقت داشته باشید

خدا لبخند زد، وقت من ابدی است

چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟

چه چیزی بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟

خدا پاسخ داد:

اینکه آنان از بودن در دوران کودکی ملول می شوند، عجله دارند که زودتربزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی خود را می خورند.

این که سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند.

اینکه با نگرانی نسبت به آینده زمان حال فراموش شان می شود آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی می کنن و نه در حال.

اینکه چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و چنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.

خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم

بعد پرسیدم...

به عنوان خالق انسانها می خواهید آنها چه درسهایی از زندگی یاد بگیرند؟

خدا با لبخند پاسخ داد :

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد

اما می توان محبوب دیگران شد.

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد.

یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم و سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.

با بخشیدن بخشش یاد بگیرند.

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند اما بلد نیستند که احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند.

یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

یاد بگیرند که همیشه کافی نیست که دیگران آنها را ببخشند بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.

و یاد بگیرند که من اینجا هستم همیشه...



                                            ح ک ا ی ت

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالار فت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. بعد در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و
باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگدمال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید:
خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت.

سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد:

«در زندگی واقعی هم همین طور است. ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچاله می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم باارزشی هستیم.»

 




دوستای خوبم با آرزوی قبولی طاعات و عبادات، پیشاپیش عید فطرو به همتون تبریک میگم. منو هم از دعای خیرتون بی بهره نذارین.ممنونم




نظرات 1 + ارسال نظر
Darya چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:03 ق.ظ http://azjensebaran.blogsky.com

چقدر زیبا بود...
دوست خوبم عیدتون مبارک
به از جنس باران و
quietseashore.blogsky.com
تشریف بیارید خوشحال میشم از حضورتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد