Hamed

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن

Hamed

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن

زمزمه های دلتنگی

یگانه، در اتاقم خلوتی ساکت و سرد، سجاده ام پر از تسبیح و دعا، در شگفتم با خود... که چرا خاک شدم؟ من چرا این همه مشتاق شدم؟

من چه کردم با تو؟ که رهایم کردی... تو چرا سنگ شدی؟ من چرا این همه دلتنگ شدم؟

تو بمان با قلبت، تو بمان با یاست؛ تو بمان اما من.. میروم شهر به شهر

میکنم از سر هر کوی گذر؛ روز و شب میگردم، تا بیابم او را؛ او همان گمشده پاک من است.

او همان مرهم دستان من است؛ تو اگر سرد شدی، مهر او گرمتر از خورشید است. تو اگر با دل من قهر شدی، مهر او تا به ابد جاوید است.

تو بمان با قلبت، تو بمان با یاست، تو بمان اما من...، باز خواهم آمد از همان شهر غریب، با همان قلب ترک خورده و آن عشق نجیب، و تو را خواهم دید؛ که در اندوه همین حادثه پر پر شده ایی، روز ویرانی تو روز میلاد من است و تو آنروز پشیمانتر از امروز منی...!

تا بهاری دیگر لحظه ها میگذرند و تو هم میگذری مثل یک بیگانه، یک حادثه، یک سایه شوم ...

و فقط آنچه بجا میماند، نقش یک خاطره است که برای منه ساده، منه بی اندیشه،قصه تلخ ترین حادثه است...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد