چه قدر امشب سرد استشیشه وجودم، یخ بستهمیترسم،با تلنگری بشکنمآنروزها....آنقدر از گرمای تو پر بودمکه در تب میسوختمپس کوچههای مهربانی راگام به گام،شانه به شانهقدم می زدیماما نمیدانمکدام کوچه حسودقدمهایت را از من ربود