در میان سور و ساز خویش، خندانم چو شمع
رقص مرگست این که می پیچم بخود، از تاب درد
کس چه میداند که می سوزد تن و جانم چو شمع؟
با که گویم درد بی درمان خود را، زان که من
در میان جمع، تنها و پریشانم چو شمع
اشک گرمو، آه سردو، روی زردو، سوز دل
حاصل عشقندو من این نکته میدانم چو شمع
با خیالش، با نگاهش، با فراقش، با غمش
گاه گریان، گاه سوزان، گاه لرزانم، چو شمع
بس که با شب زنده داری های خود خو کرده ام
از نسیم صبحگاهی هم گریزانم چو شمع
گفتمت از سوز و ساز عشق ننشینم ز پای