Hamed

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن

Hamed

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن

خبر از من داری؟

خبر از من داری؟

خبر از دلتنگی های من چطور؟

و آن پروانه های شادی که در نگاهم بودند


خبرش رسیده که مـُرده اند؟؟؟


هیچ سراغ دلم را میگیری؟

کسی خبر داده که، آب رفته ام از خستگی؟

مچاله ام از دلتنگی؟

آه .... که هیچ کلاغی نساختیم میان هم

وجدانت راحت

خبرهای من به تو نمی رسد!!!


باور کنید اشکها را ریخته ام

غصه ها را خورده ام

نبودن ها را شمرده ام


این روزها که می گذرد

خالی ام


خالی ام از خشم,دلتنگی,نفرت

و حتی از عشق

خالی ام از احساس


آنها که می خواهند بعد از مرگم بگویند روحش شاد

لطف کنند و نقدأ در همین دنیا کمی شادم کنند !

 

به خودم می گویم قوی باش ...

به خودم می گویم مهم نیست ...

به خودم شک کردن را می آموزم :

 
ایا واقعا ارزشش را داشت...یا دارد ؟

به خودم خیلی چیز ها گفته ام...و می گویم.......

به خودم می گویم...حامد همیشه ، وقت هست برای فراموش کردن...

حداقل به اندازه ی تمامی باقی عمرت....

ولی...ته همه ی اینها این است که :

من غمگینم


من زخمـهای ِ بی نظیری به تن دارم.. اما تو مهربان ترینشان بودی

عمیق ترینشان، عزیز ترینشان

بعد از تو آدمها ، تنها خراشهای ِ کوچکی بودند بر پوستم ،

که هیچکدامشان

به پای ِ تو نرسیدند.. به قلبم نرسیدند!!!



قابل تأمل

شیرین بهانه بود
فرهاد تیشه میزد تا نشنود
صدای مردمانی را که در گوشش میخواندند
دوستت ندارد

 

کبوتر لب تنگ ماهی نشست و گفت
تو که سقف قفست شکسته
چرا پرواز نمیکنی

 

بعضی از گذشته ها
زیاد هم نگذشته اند
دقیق که باشی ردپایشان را درآینده می بینی

 

جا مانده است
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید

چه دعای کنمت بهتر از این
خنده ات از ته دل
گریه ات از سر شوق
روزگارت همه شاد

 

خیلی ها میگن دوری و دوستی ولی من میگم سخته زنده بودن وقتی دوری و نیستی

خوب و بد همیشه در خاطرشه

روزگار هزار تا برگ دفترشه

خوب و بد همیشه در خاطرشه

روزگار یه برگ سفید یه برگ سیاست
اینو هرکسی که هست باورشه

روز گار کودک شیر خواره ایی نیست
که گرسنه در پی مادرشه

روزگار پلنگ زخمیست که دوان
در پی صید ، نوشته بر پیکرشه

روزگار درنده خو ، پنجه عقاب
خشونت یه گوشه از ظاهرشه

زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن

زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن

هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکسـت

علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
عشق اسطرلاب اسرار خداست

من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام

دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
می تپــد دل در شمیــــم یاسها

زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت

نه، خسته ام

 

چه بود ؟

صدای در بود؟

نه، خسته ام

کیست این وقت شب؟

نه خیالاتی شده ام

آخر بگو...

تو با این همه بی وفایی ات

در خیال من چه میکنی؟