با تو حکایتی دگر ... این دل ما به سر کند
شب سیاه قصه را ... هوای تو سحر کند
باور ما نمی شود ... در سر ما نمی رود
که از گذر سینه ما ... یار دگر گذر کند
مجرم آزاده منم ... تن به جزا داده منم
قاضی درگاه تویی ... حکم سحرگاه تویی
بگذار سپیده سر زند
چه باک که من بمیرم و شبنم فروخشکد
و شبگیر خاموش شود و شباهنگ گنگ گردد .
و مهتاب رنگ بازد و ستاره ی سحری بازگردد .
و راه کهکشان بسته شود . . .
بگذار سپیده سر زند و پروانه به سوی آفتاب پر کشد.
دوستی اتفاق است جدایی رسم طبیعت..
طبیعت زیباست نه به زیبایی حقیقت..
حقیقت تلخ است. نه به تلخی جدایی ..
جدایی سخت است نه به تلخی تنهایی..
باران که میبارد دلم برایت تنگ میشود...
راه میوفتم بدون چتر..
من بغض میکنم آسمون بجای من گریه...
ای کاش دستانم هیچ وقت بی دستات نمی موند.
در هیاهوی زندگی دریافتم :
چه دویدن هایی که فقط پاهایم را ازمن گرفت در حالیکه گویی ایستاده بودم .
چه غصه هاییکه فقط باعث سپیدی موهایم شد در حالیکه قصه ی کودکانه ای بیش نبود. دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود واگر نه نمیشود به همین سادگی ...
کاش نه میدویدم نه غصه می خوردم
فقط او را می خواندم
(خدای مهربانم رهایم مکن)
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست