Hamed

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن

Hamed

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن

باید تو رو پیدا کنم


باید تو رو پیدا کنم
شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی
تقدیر بی تقصیر نیست


با اینکه بی تاب منی

بازم منو خط میزنی
باید تو رو پیدا کنم
تو با خودت هم دشمنی

کی با یه جمله مثله من
می تونه آرومت کنه؟
اون لحظه های آخر از
رفتن پشیمونت کنه


دلگیرم از این شهر سرد

این کوچه های بی عبور
وقتی به من فکر می کنی
حس می کنم از راه دور

آخر یه شب این گریه ها
سوی چشامو میبره
عطرت داره از پیرهنی
که جا گذاشتی میپره


باید تو رو پیدا کنم

هر روز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت
حتی از این کمتر نشی


پیدات کنم حتی اگه

پروازم و پر پر کنی


محکم بگیرم دستتو

احساسمو باور کنی


با غروب‌های غمگینی که دارم

با آسمانِ نیمه ابری چشمانم

با ایمانِ معصومانه‌ام

به حفظِ هر چه خاطره با شوقی که بدونِ تو،

از روزگارم پر می‌‌کشد

بگو فرزندِ کدامین فصل باشم

که پاییز را به یادت نیاورم

و رنجِ مبهمِ برگ ریزان را ؟؟ 

  • آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت...
    چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.
    زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه ای مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت ....!
    عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
    چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که ازگرسنگى هلاک شدیم!
    غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم.
    عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.
    گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند.
    او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.
    عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست.
    بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد....
    هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.
    چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان!
    عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.


    در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد.....

دَم از بازی حکم میزنی!


اصلا حسود نیستم ... 


اما وقتی دیدم واسه رفیقم اس ام اس اومد، 


توش نوشته بود :


" کی میرسی عشــــقـم ؟ "


فقط ،یه ذره دلم خواست ، همین .. !!♥



کنــارت هستند ؛ تا کـــی !؟

تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند …

از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟!

وقتی کســی جایت آمد …

دوستت دارند ؛ تا چه موقع !؟

تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند ….

میگویــند : عاشــقت هســتند برای همیشه نه ……

فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود !

                  و این است بازی باهــم بودن



دَم از بازی حکم میزنی!

دَم از حکم دل میزنی!

پس به زبان “قمار” برایت میگویم!

قمار زندگی را به کسی باختم که “تک” “دل” را با “خشت” برید!

باخت ِ زیبایی بود!

یاد گرفتم به دل ، “دل” نبندم!

یاد گرفتم از روی “دل” حکم نکنم!

دل را باید بُــر زد جایش سنگ ریخت که با خشت تک بــُری نکنند!





با عرض سلام خدمت دوستای مهربونم

متاسفانه هفته ی پیش یکی از نزدیکانمو از دست دادم

ازتون میخوام برای شادی روحش صلوات بفرستید.

ممنونم