رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
میبرم جسمی و
دل در گرو اوست هنوز …
یاد سهراب بخیر ...
آن سپهری که تا لحظه ی خاموشی گفت...
باورت گر بشود گر نشود...
حرفی نیست...
اما نفسم میگیرد...
در هوایی که نفس های تو نیست...
حواست هست...
یک تابستان دیگر هم گذشت و هیچ معجزه ای نشد.
حالا باید دوباره دل خوش کنیم به آمدن پاییز،
یک پائیز خوش رنگ که زرد و نارنجی نباشد،
به پائیزی که دلت نگیرد و غروبش غم نداشته باشد،
و توی کوچه پس کوچه هایش بغض نباشد،
پائیزی که مهر وآبان و آذرش تو را یاد هیچ خاطره ی خیسی نیاندازد
و دل کندنش آسانتر از دل بستنش باشد.
یک پائیز دوست داشتنی که شاید مال من و تو باشد،
میمانیم به امید پائیزی که...
نه از فاصله خبری باشد و نه از درد و نه از زخم...
نه از جنگ و نه از فقر...
به امید پائیزی که وقتی به آخر خط رسیدی جوجه ای
از جوجه هایمان کم نشده باشد.
حامد
خسته ام از آدمایی که درکی از خستگی هایم ندارند…
چه لحظه دردآوریه
ﺍﻭﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ
ﺧﻮﺑﯽ؟
ﺑﻐﺾ ﺗﻮ ﮔﻠﻮﺕ ﻣﯽﭘﯿﭽﻪ...۵ ﺧﻂ ﺗﺎﯾﭗ
ﻣﯿﮑﻨﯽ.
.
.
.
.
ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ enter ... ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﭘﺎﮎ
ﻣﯿﮑﻨﯽ و مینویسی...
ﺧﻮﺑﻢ ﻣﺮﺳﯽ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﯽ؟
ما عــادت کـردیـم وقـتـی تـوی خــونـه فــیـلم مـی بـیـنـیم ،
تمام که شد و بـه تـیتـراژ رسـید دسـتـگاه رو خـامــوش مــی کـنـیـم...
یـا اگــه تـوی ســیـنما بـاشــیم ســالـن رو تــرک مـی کــنـیم .
مـا تـوی زنــدگـیـمون هـم هـیـچ وقــت
کــســانی کــه زحــمـت هـای اصــلـی رو بــرای مــا می کشن نـمی بـیـنیم ،
ما فـــقـط کــســانـی رو دوســت داریـم بـبـینـیم کــه بــرامـون
نـقـش بــازی مـی کـنن!