Hamed

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن

Hamed

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن

باز شب اومد

بازم آفتاب غروب کرد و شب اومد

به جون خسته ام بازم تب اومد

بازم از ناله خونین قلبم

خدایا بانگ یارب یارب اومد


شب اومد باز شب اومد باز شب اومد

به جون خسته ام بازم تب اومد


هوا تاره چراغم سوت و کوره

تنم داره میسوزه مثله کوره

خدایا یار من کی برمیگرده؟

آخه این از خداوندی به دوره


 

چه کج دارو مریضی دارم امشب

چه درد لانه خیزی دارم امشب

خدایا این حبیبه یا طبیبه؟

چه مهمون عزیزی دارم امشب



بازم آفتاب غروب کرد و شب اومد

به جون خسته ام بازم تب اومد

بازم از ناله خونین قلبم

خدایا بانگ یارب یارب اومد


شب اومد باز شب اومد باز شب اومد

به جون خسته ام بازم تب اومد




می ترسم که عمر مجال دوباره دیدنت را ندهد

دوست من.اشکم سرازیر ازحسرت روزهای هدر رفته است
اگر آمدی ونشانی من به گورستان شهر بود
فقط خوبیهایم را به خاطر آور




بهار بی خـزان، روی محمـد / بهشت جاودان، کوی محمد


معطر ساخت گلزار جهان را / شمــیم تـار گیسـوی محمد





میلاد حضرت محمد(ص)
ومیلاد امام جعفر صادق (ع)
بر همه ی شما دوستان عزیز مبارک باد
التماس دعا
حامد


حکایتی ازحضرت مولوی


حکایتی ازحضرت مولوی

 پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :


من تو را کی گفتم ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت دیگر چه بود


پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود... نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:‌

تو مبین اندر درختی یا به چاه      تو مرا بین که منم مفتاح راه

بی مروت گریه ام را دید و رفت




سیب سرخی را به من بخشید و رفت

عاقبت بر عشق من خندید ورفت

چشم از من کند و دل از من برید

حال بیمار مرا فهمید و رفت

اشک در چشمان سردم حلقه زد

بی مروت گریه ام را دید و رفت

با غم هجرش مدارا میکنم

گر چه بر زخمم نمک پاشید رفت







آنکه مست آمد و دستى به دل ما زد و رفت ،

دراین خانه ندانم به چه سودا زد و رفت ،

خواست تنهایى ما را به رخ ما بکشد

تنه اى بر در این خانه تنها زد و رفت