زندگی یک بازی درد آور است
زندگی یک اول بی آخر است
زندگی کردیم اما باختیم
کاخ خود را روی دریا ساختیم
لمس باید کرد این اندوه را
بر کمر باید کشید این کوه را
زندگی را با همین غمها خوشست
با همین بیش و همین کمها خوشست
زندگی را باختیم هیچ شاکی نیستیم
بر زمین خوردیم و خاکی نیستیم
مرا همین بس است که قلب تو مدام بتپد
نه برای من
نه نه
میدانم که قلب تو از آن من نیست
بتپد برای او که باید...
مرا همین یاد تو کافیست
چه کسی تو را به خاطر خودت دوست دارد؟ زنجیره عشق ومحبت......
به دنبال کسی باش که تو را به خاطر زیبایی های وجودت زیبا خطاب کند نه به خاطر جذابیتهای ظاهریت
کسی که دوباره با تو تماس بگیرد حتی وقتی تلفنهایش را قطع می کنی
کسی که بیدار خواهد ماند تا سیمای تو را در هنگام خواب نظاره کند
در انتظار کسی باش که مایل باشد پیشانی تو را ببوسد[حمایتگر تو باشد]
کسی که مایل باشد حتی در زمانی که درساده ترین لباس هستی تورا به دنیا نشان دهد
کسی که دست تو را در مقابل دوستانش در دست بگیرد
در انتظار کسی باش که بی وقفه به یاد توبیاورد که تا چه اندازه برایش مهم هستی و نگران توست و
چه قدر خوشبخت است که تو را در کنارش دارد
در انتظار کسی باش که زمانی که تو را می بیند به دوستانش بگوید اون خودشه[همان کسی که می خواستم]
فقط بدون اون شخص دیگه من نیستم...
آیـینـه پرسـیــد که چـرا دیــر کرده است نکند دل دیگری او را سیر کرده است
خندیدم و گفتم او فقط اسیر مـن است تنـها دقـایقی چند تأخیـر کـرده است
گفتــــم امـــروز هـــوا ســـرد بوده است شـاید موعد قــرار تغییـر کـــرده است
خنـدیــد بــه ســادگیـــم آیـیـنـه و گفـت احساس پاک تو را زنجیـر کرده است
گفتم از عشق من چنین سخن مگوی گفت خوابـی سالها دیــر کرده است
در آیـیـنـه به خـود نـگاه مـیکنــم ـ آه ! عشـق تو عجیب مــرا پیـر کرده است
چقدر دوست داشتم یک نفر ازمن می پرسید چرا نگاهت آنقدر غمگین است؟
چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟
اما افسوس که هیچ کس نبود ...
همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره ...
آری با تو هستم!
با تویی که از کنارم گذشتی و حتی یک بارهم نپرسیدی چرا چشمهایم همیشه بارانی است...