معبودم ، سکوتم را از صدای تنهاییم بدان ...
نمیخوانم و نمیگویم چون درونم هیچ بوده، و تو آمدی برایم قصه هایی از عشق سراییدی
و به من قصه باران آموختی....
میدانی قصه باران، قصه شستن غمهاست و درون انسانها پر از غم و تنهایی است
ونگاهم به باران تو افتاد و ناگهان تمام تنهاییم را فراموش کردم
و به تو و داشتن تو میبالم ...
تنهاتر از یک برگ با باد شادیها محجورم درآبهای سرور آور تابستان آرام میرانم.
سلام
وبلاگ خیلی خوبی داری .از متنی که نوشتی خیلی لذت بردم.من هم برای شما آرزوی موفقیت می کنم
قلمت را بردار بنویس از همه خوبیها
زندگـــی ،عشق ، امیــــــد
و هر آن چیز که بر روی زمین زیبا هست
گل مریــــم ، گل رز
بنویس از دل یک عاشق بی تاب وصال
از تمنــــــا بنویس ...
از دل کوچک یک غنچه که وقت است دگر باز شود
از غروبـی بنویس که چو یاقوت و شقایق ســـرخ است
بنویس از لبخنــــد
از نگاهی بنویس
که پر از عشق به هر جای جهان می نگرد....
قلمت را بردار روی کاغذ بنویس ...
زندگی با همه تلخی ها باز هم شیرین است..
سلام
اتفاقی به وب شما سر زدم
مطالبتون بسیاز قشنگ هستند
امیدوارم خدا کمکتون کنه و مشکلتون حل بشه.
خوشحالم کردید
از لطف شما ممنونم
التماس دعا